سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  هم میهنی ها
هیچ چیز نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، منفورتر ازبخل و بدخویی نیست که این یک، همان گونه که سرکه عسل را تباه می کند، ایمان را تباه می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدهای وبلاگ
2648
بازدیدهای امروز وبلاگ
12
بازدیدهای دیروز وبلاگ
1
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
هم میهنی ها
لوگوی وبلاگ
هم میهنی ها
اوقات شرعی
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   محمدرضا حیدری  

عنوان متن لطیفه سری 1 شنبه 87 شهریور 9  ساعت 2:30 عصر

 

 

مشتری: حالا واقعاً این چتر، یک چتر خوب و مناسب است؟
فروشنده: بله، مطمئن باشید. فقط آن را زیر باران نگیرید.

 

خبرنگار: چرا هر بار قبل از بازی به حمّام می‌روی؟
فوتبالیست: چون دوست دارم گل‌های تمیزی بزنم!

 

پزشک: خب، پسرم؛ حالا باید دندان‌هایت را امتحان کنم.
پسربچّه‌: آقای دکتر، امتحان کتبی یا شفاهی؟

 

اوّلی: دارم خفه می‌شوم. فکرش را بکن! برادرم بیست تا بُز توی خانه نگه‌می‌دارد.
دوّمی: خوب، حدّاقل پنجره‌ها را باز کن.
اوّلی: نمی‌شود. می‌ترسم کبوترهایم فرار کنند.

 

پسر: پدر، دیشب خواب عجیبی دیدم.
پدر: خب تعریف کن چه دیدی.
پسر: راستش یادم نیست؛ امّا می‌توانیم از مامان بپرسیم؛ چون تمام مدّت در خواب با من بود.

 

حسن پس از شرکت در امتحانات آخر سال، به هم‌کلاسی‌اش گفت: ما می‌خواهیم به مسافرت برویم. لطفاً نمره‌های مرا بپرس و اگر تجدید شده بودم، بنویس: «سلیم به تو سلام می‌رساند.» اگر هم از دو درس تجدید شده بودم، بنویس: «سلیم و برادرش سلام می‌رسانند.»
حسن بعد از مدّتی، نامه‌ای از همکلاسی‌اش دریافت کرد که در آن نوشته شده بود: «خانواده‌ی سلیم همگی سلام می‌رسانند!»

 

پدر: پسرم، بدان که هر بار کارِ زشتی از فرزند سر می‌زند، یکی از موهای پدرش سفید می‌شود.
پسر: خب... حالا فهمیدم که چرا موهای پدربزرگ این‌قدر سفید است.

 

مادر: خب پسرم. روز اوّل مدرسه چه‌طور بود؟ از خانم معلّم خوشت آمد؟
پسربچّه‌: بله مامان. خانم مهربانی است؛ ولی خیلی بی‌سواد است.
مادر: از کجا فهمیدی پسرم؟
پسربچّه: چون از من خواست اسمم را بنویسم. امّا وقتی نوشتم، نتوانست آن را بخواند!

 

قاضی: چرا از مغازه‌ی این مرد غذا دزدیدی؟
دزد: آقای قاضی، خیلی گرسنه بودم.
قاضی: چرا پول‌ها را برداشتی؟
دزد: برای این‌که پول غذاها را بدهم.

 

پزشک رو به بیمار اوّل: خب، حالا به من بگو، تو کی هستی!
بیمار اوّل: من پسرِ ناپلئون، پادشاه بزرگ فرانسه هستم.
بیمار دوّم: آقای دکتر! دروغ می‌گوید
او پسر من نیست.

 

بیکار اوّل: دیشب خواب وحشتناکی دیدم.
بیکار دوّم: چه دیدی؟
بیکار اوّل: خواب دیدم که رفته‌ام سرِ کار و دارم به‌سختی کار می‌کنم.
بیکار دوّم: خب پس معلوم شد چرا این‌قدر خسته‌ای!

 

یک نفر با صدای بلند می‌خندید. کسی از او پرسید: «برای چه این‌طور می‌خندی؟»
گفت: «برای خودم لطیفه‌ای تعریف کردم که تا به حال نشنیده بودم.»

 

اوّلی: دیشب خواب دیدم، دارم ماکارونی خیلی خوش‌مزه‌ای می‌خورم؛ امّا
دوّمی: امّا چی؟
اوّلی: وقتی بیدار شدم، دیدم نصفِ بلوز کاموایـی‌ام نیست.

 

اوّلی: تعطیلات را کُجا بودی؟
دوّمی: هفته‌ی اوّلش را در رشته کوه‌های آلپ، تمرین کوهنوردی می‌کردم.
اولّی: بقیّه‌اش را چی؟
دوّمی: در بیمارستان، داخل گچ بودم.


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

باز باران، با ترانه...
شیعه یعنى انتظار
لطیفه سری 2
لطیفه سری 1


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ